«بازگشت ...»
87/2/6 10:30 ع
یک روز از همین مسیر رفتی ، یادت هست؟! ... آن روز که می رفتی ، مادر دستش قرآن بود و لیلا آب ...بغض نشسته توی چشم های لیلا را یادت هست ؟! ... یادت هست چقدر بیتاب بودی و بیقرار ؟! ... و چشم های لیلا چقدر آرام و بغض کرده و سنگین ؟! ... آن روز که رفتی ، می دانستم که برمی گردی ... از همین مسیر هم برمی گردی ... لیلا هم می دانست ... چشمانش ، همین مسیر رفتنت را هر روزآب و جارو می کردند ، به امید آمدنت ... حالا آمده ای ... بی قرار رفتی اما چه آرام برگشتی ... آسمان ، آمدنت را جشن گرفت روی شانه های شهر ... وه که چه شکوهی داشت رقص قطره های باران توی چشم های لیلا ... چشم های لیلا هنوز هم آرام است و بغض کرده و سنگین ... نگاهش اما دیگر به کوچه ها نیست ... نگاهش این بار به آسمان است ... به انتهای آسمان ... جایی که نشسته ای و به غبار نشسته روی قلب شهر لبخند می زنی ...